
برداشت از سايت www.ahad-chegini.com عضور شوراي شهر قزوين و بخشدار شهر صنعتي البرز
<!–[if !supportLineBreakNewLine]–>
<!–[endif]–>
ممنوع صدايي در سكوت غار ، ممنوع
ورود تيغ در گلزار ، ممنوع
از اين پس آبها بايد بدانند
كه گنديدن در آب انبار ، ممنوع
قناري را به جرم خواندن اينجا
كشيدن با قفس بردار ، ممنوع
… و ننويسد كسي روي سپيدار :
«ورود دسته هاي سار ، ممنوع »
در اطراف مزارع ، اين حوالي
از اين پس رويش ديوار ، ممنوع
به پونه حق ندارد كس بگويد:
«كه رويش پيش روي مار ، ممنوع »
شبي ديدم كه در كوچه نوشتند :
«ورود چادر گلدار ، ممنوع »
شده خانه نشين مادر بزرگم
عبو ر از كوچه و بازار ، ممنوع خيـــال من آسمان در آسمان ستاره اي نداشتم
شبيه درد كهنه اي كه چاره اي نداشتم
شب سياه بخت من به خواب رفته بود و من
به خواب گنگ طالع ام ، ستاره اي نداشتم
مثال يك به انتها رسيده اي از ابتدا
كه جرات شروع يك دوباره اي نداشتم
خلاصه، مثل يك اذان نگفته مانده بودم و
بلال خوش صدايي و مناره اي نداشتم
ببين چگونه خيره ام به چشمهاي روشنت ؟
مني كه تاب ديدن اشاره اي نداشتم نيلو فرانه سبدهايت پر از نور و ترانه
و دستان تو لبريز از جوانه
فداي گوشه اي از چشمت اي خوب
تمام آبهاي بيكرانه
چه مي لرزد هميشه شانه هايم
اگر دستت نباشد روي شانه
بيا آبي ترين احساس بودن
كه محتاجم به تونيلوفرانه
غزل هايم همه بوي تو دارند
غزل ـ اين مهربان عاشقانه ـ ستاره نگاهت كهكشاني از ستاره
نگاهم كن ، نگاهم كن دوباره
نگاه آتشينت ، آتشم زد
چنين منگر كه مي سوزم دوباره
تو معناي وسيع آسماني
تويي يك آسمان بي كناره
خودت هم خوب مي داني توهستي
تويي منظورم از اين استعاره
هزاران دفتر شعري چه گويم
نمي گنجي تو در يك شعر واره روح آب هميشه روز هايت آفتابي !
چه مي شد باز هم اينجا بتابي ؟
چه عادت كرده ام بي تو به سايه
نشستم بسكه در بي آفتابي
تاسف مي خورم بر لحظه هايي
كه رفت از عمر در بي التهابي
ببين بي صورتك اين چهره من !
ولي تو باز هم زير نقابي
بدون تو چگونه زنده باشم ؟
كه من نيلوفرم، تو روح آبي
چگونه مي شود از تو نگويم ؟
تو كه سرچشمه هاي شعر نابي كـــوزه كوزه اي آب به روي دوشم
عطش باغچه را مي نوشم
گرمي دست و سلامي كافيست
باهمه مردم ده مي جوشم
گوشه چشم تو را نه هرگز
به سيه چشم ترين نفروشم
به تمناي دو چشمت ديريست
مثل يك باغ شكوفه پوشم
همه را آي ز سر ، واكردم
تو مينداز به پشت گوشم
قطره ام آه اگر چه ناچيز
با تو تا رود شدن مي كوشم كاسه هاي سفالي شعر ما دچار بيماري شده
حرفاي ما همه تكراري شده
جانشين گلهاي پيچك و ياس
گلهاي كاغذ ديواري شده
بيچاره پلهاي چوبي چي كنند؟
سيلي از دامنه ها جاري شده !
از نجابت خبري نيست ديگه
اسب وحشي ، اسير گاري شده
كاسه هاي جهيز مادر بزرگ
جزيي از دكون سمساري شده
چوپون آبادي ماندونست
سگ گله دچار هاري شده ؟ صداقت مثل كاگلهاي باران خورده ام
كوله باري از صداقت گرده ام
مشت آبي ، قرص ناني ، بارها
زير پاي اين درختان خورده ام
بارها برروي دوشم كوزه را
تا صفاي آب چشمه برده ام
از همان روزي كه گلدان آمده است
مثل يك نيلوفر پژمرده ام
جويبار- اي آبي جاري – ببين !
مثل مرداب از نرفتن ، مرده ام
از صفاي باغ مي آيم ، بيا
يك سبد ، احساس تر آورده ام باور بارانــي مي شود با تو چه آسان حرف زد
زير احساس درختان حرف زد
بي ريا، بي پرده پيشت گريه كرد
با تو با چشمان گريان حرف زد
از غم يك شمعداني كه غريب
مانده در اندوه گلدان حرف زد
با تو كه خوبي از اين پس خوب نيست
بيش از اين در پرده پنهان حرف زد
باور باراني چشم مني
با تو بايد زير باران حرف زد پرنده اين آسمان ، پر ، پرنده
گلهاي پرپر ، پرنده
ما هر چه كه يادمان هست
سنگ و صدا ، پر ، پرنده
بي آشياني ، غريبي
آتش ، صنوبر ، پرنده
غربت ، قناري و هر روز
ميله ، قفس ، سر، پرنده
امروز ، قحطي … و جنگل
فردا سراسر ، پرنده
فردا وفور قناري
ضرب صدا در پرنده
يك بيكران هر ستاره
يك كهكشان هر پرنده
ميرويد از زخم هر بال
يك فوج ديگر پرنده اصالت
ماديان يال در بادم كجاست ؟
خسته ام ، ني بغض فريادم كجاست ؟
صخره ها ! اي كوهها! اي دشتها !
كوشبان ني لبك زادم ؟ كجاست ؟
با توام مادر بزرگ حزن من !
خون حماسي هاي اجدادم كجاست ؟
اسب نوزيني كه من از پشت آن
ناگهان برخاك افتادم ، كجاست ؟
از اصالت ؟ نه ، زاسب افتاده ام
ماديان يال در بادم كجاست؟ تشنه باران
مسافر خانه هايي سوت و كوريم
كه در يك كوره راه بي عبوريم
از آب و روشني ، خورشيد ، باران
هزاران سال نوري ، آه ، دوريم
و شايد مثل ماهيگيري پيري
بدون قايق و پارو و توريم
ولي با اين همه بي روزني باز
گياهي تشنه باران و نوريم گيسو پريشان
گيسو پريشان غزل ، شاخه نباتم !
من شاعر حيراني ، آئينه هاتم
هي دور خود مي پيچم اين سردر گمي را
كي ميرسي و مي دهي از خود نجاتم ؟
بي تو كسي انگاز مي پاشد هميشه
روي تمام ثانيه ها گرد ماتم
چون پهلواني پيركه افتاده از پا
ديگر ندارد رونقي بند و بساطم !!
من شاعر چشم غزل ساز تو هستم
گيسو پريشان غزل، شاخه نباتم كبوتران اوج
دوباره ياد تو ، دوباره يك غزل
دلم گرفته باز و چاره يك غزل
نشسته يك نفر ، شبيه سايه ام
كه مي سرايد او دوباره يك غزل
سكوت و چاي داغ و يك شب غريب
اتاق سرد من ، ستاره ، يك غزل
سكوت و ساحلي عجيب و يك نسیم
و آب آب و آب ، كناره يك غزل
نگاه خيره اي و لرزش دلي
سلام گرمي و اشاره يك غزل
كبوتران اوج و بال خيس شعر
دوباره ياد تو ، دوباره يك غزل ارتباط
چند سالي مي شود بي روزنم
بي نصيب از آفتابي روشنم
چند سالي مي شود كه سنگ سنگ
يا نه، حتي سخت تر از آهنم
و سياهي رخنه دارد مي كند
در تمام بند بند بودنم
عنكبوتي تار رخوت بسته بر
تار و پود كهنه پيراهنم
در دل تاريكي خود مانده ام
با تمام پنجره ها دشمنم
با خودم هم ارتباطم تيره است
دست و پا در تيرگيها ميزنم نذر حضرت باب الحوائج (ع) ستون خيمه مولا ؛ ابوالفضل (ع)
علمدار سپاه لا ؛ ابوالفضل (ع)
درون هر دلي با ذكر نامت
قيامت مي شود بر پا ؛ ابوالفضل (ع)
جوانمردي ، وفا، غيرت ، شجاعت
گرفته از تو رونق يا ابوالفضل (ع)
چها بي تو كشيد اي داغ سنگين ؟
حسين (ع) ظهر عاشورا ؛ ابوالفضل (ع)
در آن سو لشكري از تيغ و خنجر
در اين سو يكه و تنها ؛ ابوالفضل (ع)
جگرها از عطش درخيمه مي سوخت
لب خشكيده’ آقا ابوالفضل (ع)
فرات اي تشنه جاويد تاريخ !
بگو آخر چه كردي با ابوالفضل (ع)
به قربان لبان تشنه تو
فداي نام سبزت يا ابوالفضل (ع) علي ، جمهوري اسلامي ناب
علي آئينه در آئينه خورشيد
علي تكبيره الاحرام توحيد
علي يك چاه لبريز دعا ، راز
علي اعجاز ، علي اعجاز و اعجاز
علي يعني دوباره يك بغل نور
و بنشيند به جاي هر هبل نور
علي جمهوري آئينه و آب
علي جمهوري اسلامي ناب
علي بي انتهايي بي سر آغاز
علي و چاه هاي كوفه و راز
طلوع روشني از خانه نور
علي سيمرغ قاف لانه نور
علي يك بيكران بي كناره
هزاران كهكشان نور و ستاره
علي يعني كه ابري حق ندارد
بيايد اين حوالي و نبارد
بهاري تا هميشه سبز و جاويد
وفور روشنايي ، نور، خورشيد
علي يعني كه در كوچه دوباره
كسي با كوله باري از ستاره
دوباره يك نفر در كوچه پيچيد
و عطري در دل هر كوچه پيچيد نذر جوانمرد هميشه تاريخ
مردي بدون دست
اين سو به روي اسب مردي بدون دست
آن سو به روي خاك صد كوفه مرد پست
برروي آفتاب خنجر كشيده اند؟
ظلمت نصيبتان؛ اي قوم شب پرست !
هر روزتان سياه ؛ اي نهروانيان
رفته زيادتان آن تيغ و ضرب شست ؟
اين تبغ بي نيام ؛ اين مرد بي زره
آئينه حسين (ع)؛ تكرار حيدر است
در سرخي غروب ؛ خورشيد روشني
در خون نشسته بود ؛ از پا نمي نشست
آن سو به روي اسب ؛ صد كوفه مرد پست
اين سو به روي خاك ؛ مردي بدون دست سه شنبه
من و قرآن جيبي ؛ هر سه شنبه
توسل بي نصيبي ؛ هر سه شنبه
نمي دانم چه مي خواهد زجانم
خيالات غريبي ؛ هر سه شنبه
حريمي سبز ؛ بوي عطر و اسپند
من و حال عجیبی هرسه شنبه
تو گفتي يك سه شنبه زير باران
مراهي مي فريبي هر سه شنبه
دلم در دستهايم ميزند باز
من و اين ناشكيبي هر سه شنبه به غربت هزار و چهارصد ساله شيعه
هزار و چار صد سال ابن ملجم
غريبي ، بي كسي، اندوه و ماتم
اذان و كوفه و محراب و شمشير
شكاف سر و تيغ ابن ملجم
حسين (ع ) و كربلا ، شمشير و فرياد
و ظهر گرم عاشورا ، محرم
غل و زنجير و سيلي ، تازيانه
و پهلوي شكسته ، دشنه و سم
هزار و چار صد سال اين حوالي
سپيداري به خاك افتاد هر دم
سري سرسبز و ما و چارده قرن
به روي نيزه ها مانند پرچم نثار سينه زنان ابا عبدا.. (ع) از همون بچگي سينه زنتم
دوست دوست و دشمن دشمنتم
مهر تو با شير مادر تو خونم
اومده ريشه دونده تو جونم
عمريه توي تكاياي محل
مي خونم مرثيه و شعر و غزل
اجازه بده تا من لب وا كنم
دل سر گشتمو باز پيدا كنم
به خدا من هنوزم ديونتم
نوكر حلقه به گوش خونتم
فداي اون تن پاك بي سرت
قربون معرفت برادرت
كي مي گه كه تو برادر نداري ؟
كي مي گه تو يارو ياور نداري ؟
زينبت خودش هزار برادره
عباست هزار هزار تا لشكره
قربون اون ضريح شش گوشه تم
كوچه گرد كوچه و پس كوچه تم
آرزوي ديدنت تو دلمه
مثل خون توي سرشت و گلمه
اجازه مي دي بشم كبوترت ؟
اسممو مي نويسي تو دفترت ؟ عيدانه
كوچه را امشب چراغاني كنيد
و پر از آيات قرآني كنيد
بوي گل مي آبد و ياس سپيد
كوچه را امشب گل افشاني كنيد
با شما هستم قناري هاي باغ
با شما هستم غزلخواني كنيد
مي رسد خورشيد و صبح و روشني
زير پايش نور قرباني كنيد
مژده ميلاد مي آيد هلا !!
كوچه را امشب چراغاني كنيد پاپتي
گل مي كند در شهر ما خوش غيرتي ها
يك پاره نان و رقص دم ، خوش خدمتي ها
هي شيرها ! هي ببرهاي سنگي پارك !
از هيبت افتاديد دندان عيرتي ها
يك سو تمام عمر و عاصان قبيله
در اين طرف ما ساده دلها ، پاپتي ها
ديگر نگو از غربت و ساكت قناري
اينها كجا و غربت ما غربتي ها
دامن دوباره ميزنند اين فتنه سازان
دامن به جنگ حيدري ها ، نعمتي ها لــــــر
نه اهل كيسه ام ، نه اهل آخورم
گرنان نمي دهم ، نان هم نمي برم
آجر اگر شود اين لقمه نان خشك
من نان به نرخ روز هرگز نمي خورم
در رنگ و در ريا غرقيد و با شما
نه بر نمي خورم من ساده و لرم
تا بي تفاوتيد آئينه هاي شهر
هر لحظه فكر سنگ يك پاره آجرم
برنوي كهنه ام – ميراث خاك و خون –
كاري بكن كه من تا به گلو پرم
ديگر نمي شود طاقت بياورم
شب ميزنم به كوه با اسب و سر پرم برادر ناتني ها
با عصمتي در عصر بي پيراهني ها
با تهمتي در عرصه تر دامني ها
اينك منم كه مانده ام تنهاي تنها
با يك قبيله از برادر ناتني ها
در تيرگيها مانده اند اين قوم ، سهراب !
اينها كجا و وارثان روشني ها
اينها گرفتار هوسهايي حقيرند
بيچارگان مانده در ما ومني ها
اينك عروسكهاي كوكي خوش برقصيد
بازيچه هاي دست آدم آهني ها شير سيماني
مثل اين جماعت چون كاسه اي نمي ليسيم
پنبه مي كنند آخر هر چه را كه مي ريسيم
هر كجا كه سيبي هست يا كه خوشه اي گندم
مثل آدم و حوا در فريب ابليسيم
يك قبيله پيغمبر ، كهكشاني از خورشيد
پيروان يك فانوس ، پيروان جرجيسيم
افترا و تهمت نيست اين حقيقت محض است
باطنا چه اهريمن ظاهرا چه قديسيم
شير زرد سيماني ، در ميان يك ميدان
سنگ و آهن و پولاد مثل نقس و تنديسيم
مي برد يقين از ياد آسمان ، قناري را
يك دو بيتي از پرواز ما اگر كه ننويسيم
ديده ام شبي در خواب زير نم نم باران
زير نم نم باران ، گرم گفتگو ، خيسيم رفتني
وقتي خودت گور خودت را كنده باشي
ديگر به چه اميد بايد زنده باشي ؟
وقتي كه غم مانند يك همزاد باتوست
فرصت نخواهي كرد فكر خنده باشي
خاكستر دل ، نامه اعمال فرداست
هي دل ، مبادا پيش خود شرمنده باشي
جايي نمي ماند براي غير اگر تو
دل را از عشق پاك او آكنده باشي
ما رفتني هستيم ، آه … اي عشق سرسبز
اميدوارم تا ابد پاينده باشي كوچه
يادش به خير اون روزا كه اسير كوچه ها بودم
سايه موگم كرده بودم دنبال رد پا بودم
يادت مي آد تو كوچه تون بارون يك ريز مي باريد
مثال بيد مجنوني تو دست باد رها بودم ؟
هر كي ندونه لااقل تو يكي كه خوب مي دوني
من چقده تو عاشقي ساده و بي ريا بودم؟
نگا تو از چشام ندزد ، بذار كه باز نگات كنم
هر چي باشه منم يه روز اسير اين نگا بودم
چه خاطرات خوبي كه تو كوچه ها خاك مي خورن
يادش بخير اون روزا كه اسير كوچه ها بودم بومي ترين چوپان دنيا
بغضي مي آيد مي نشيند در گلويم
هر دفعه كه مي خواهم از چشمت بگويم
ني ميزند هر جمعه با حزن غريبي
بومي ترين چوپان دنيا در گلويم
چيزي شبيه يك شبح در هاله اي سبز
مي آيد و قد مي كشد در پيش رويم
فرصت بده اي چشمه آتش كه يك بار
در شعله آواز تو چشمي بشويم
زيباترين ياس سپيد سمت باران
در حسرتم تا عطر نامت را ببويم
آه اي غزل هايم همه مديون چشمت
آخر چگونه مي شود از تو نگويم ؟ خواب ستاره
آدم به پاي خاطره ها پير مي شود
مثل پرنده اي كه قفس گير مي شود
مردي كه در حوالي چشم تو قد كشيد
دارد كنار آينه ها پير مي شود
آدم به يك سلام صميمي كه ميرسد
دستش ميان آينه تكثير مي شود
من خواب يك ستاره و يك ماه ديده ام
يعقوب من ، نگو كه چه تعبير مي شود
ياد دو چشم قهوه اي روشنت و اشك …
بر گونه ام دوباره سرازير مي شود
من مطمئنم اينكه مي آيي ولي چه سود
فردا براي آمدنت دير مي شود جمعه
دلگيرم از دست خود نيز ، اين عصر دلگير جمعه
از دست هر كس و هر چيز اين عصر دلگير جمعه
سرشار حزني غريب است مانند تنهايي من
آه اين غروب غم انگيز، اين عصر دلگير جمعه
از ني لبك ، از كمانچه ، از هر چه اندوه بومي
لبريز ، لبريز لبريز، اين عصر دلگير جمعه
در گوشه خلوت باغ ، مردي نشسته ، شكسته
همرنگ و همدرد پائيز اين عصر دلگير جمعه
قليان و يك قهوه خانه از پيرمردان فرتوت
يك استكان چاي و يك ميز ، اين عصر دلگير جمعه
هرچه كه بوده گذشته و بگذرد هر چه باشد
آن صبح خوب دلاويز ، اين عصر دلگير جمعه كوزه بردوش
چشمان تو آخر مرا بيچاره كردند
بند دلم ، بند دلم را پاره كردند
آخر من ساده كجا و عشقبازي
چشمان شوخ تو مرا اينكاره كردند
در شهر خود من شهرياري بودم اما
آنها مرا از شهر خود آواره كردند
من تا ابد مديون چشمان تو هستم
درد قديم و كهنه ام را چاره كردند
يادش به خير آن دختران كوزه بر دوش !
ديدي مرا بازيچه فواره كردند؟ مسافر غريب من
قناري بيهوده مي گن رسالت تو خوندنه
وقتي تموم زندگي واسه تو مشتي ارزنه
قناري يادت نره تو هر چي باشه پرنده اي
درسته حجم پروازت چار ديوارش از آهنه
اين روزا كه پرنده ها زمين گير زمين شدن
تنها تو بايد بخووني تو تك و تنها يه تنه
رفتگراي اين محل ستاره جارو مي كنن
اسماي روشن شما بسكه روكوي و برزنه
دوباره عصر جمعه و دوباره مشتي استخوون
چراغ هائي كه خاموشه ، چراغ هائي كه روشنه
مسافر غريب من بر نمي گرده از سفر
بيچاره قامت بابا! بيچاره چشماي ننه ! ايوب ها
اي دليل روشن اين شعرها، مكتوب ها
از همه محبوبه تر، محبوبه محبوب ها
در كلاس مهر خود آيا دوباره باز هم
اسم ما را مي نويسي در رديف خوب ها ؟
به كجا بايد پناهي برد در اين روزگار
آخر از طرز نگاه شوخ شهر آشوب ها ؟
شهره ام در صبر و روي دستهايم سالهاست
كاسه كاسه آب مي ريزند اين ايوب ها
شعله داري مي زني در من – چنار پيرده ـ
مستحق سوختن بوديم ما اين -چوب ها- رخصت بارش
صخره به من جرات رويش بده
گوش به اين ناله و خواهش بده
تشنه يك خواب عميقم به من
ثانيه اي ، سايه و بالش بده
هي دل غرق گنه و معصيت
باز به من شوق نيايش بده
برگ خزان ديده و زرد توام
گوش به اين ناله و خش خش بده
بر سر اين دشت سرا پا عطش
باز بيا رخصت بارش بده سوگند
به خداوندي خدا سوگند
من دل از مهر تو نخواهم كند
تا ابد عاشق تو ميمانم
عاشق آن نگاه و آن لبخند
تا كجا مي كشانيم اي خوب ؟
تا كجا ؟ بگو بگو تا چند ؟
از همان شب كه دل به تو بستم
تا قيام قيامتم در بند
به غزلواره اي دلم قانع
به نگاه و اشاره اي خرسند
تو خودت را به جاي من بگذار
مي شود ؟ نه نمي شود دل كند نان پرست
من گل مصنوعي گلدان پرست
تو گل نيلوفر باران پرست
دل به چه خوش كرده؟ به خورشيد محض !
آدم برفي زمستان پرست
واژه پرواز چه فرسوده است !
در پر اين خانگي دان پرست
هرچه كه من مي كشم از دست توست
اي شكم خيره سر نان پرست
مثل شما نيست غرورم ! كجاست ؟
اسب و تفنگ من طغيا ن پرست ايلياتي
من ايلياتي زاده اي بي شيله پيله
همسايه ام با عصر و عاصان قبيله
در اين طرف ما ساده دلها ، پايتي ها
در آن طرف چرچيل هاي مكر و حيله
فرق است بين ماديان يال درباد
با گله آخورپرستان طويله
من عاشق پروازم و حتي اگر هم
پوسيده گردد استخوانم پشت ميله
من باطناً پروانه اي آتش نژادم
يك روز بيرون ميزنم از كنج پيله قبرستان
در ميان قبرستان ، ميزند قدم سايه
يك نفر صدا زد :« هي ! سايه ! با توام سايه »
سايه مكث كوتاهي ، كرد و از خودش پرسيد :
« اين صدا , صداي كيست ؟ اين صداي بم , سايه ؟
در پي چه مي گردي در ديار خاموشان ؟
خانه ات مگر اينجاست ؟ با مني تو همسايه ؟ »
كنج گور تاريكم يك نفر شبيه من
تكيه داده به خشتي , خفته, داده لم , سايه
آن طرف فراموشي پشت لحظه ها مانده است
اين طرف صدايي نيست جز شب و عدم , سايه برو سفر سلامت
سلام بر سپيده ، درود بر سپيدار
به چشم روشن تو به چشمه هاي بيدار
دلم گرفته بي تو هواي گريه دارم
دلم گرفته اينجا از اين هميشه ديوار
فقط خيال سبزت اميد زندگانيست
من و اميد وصلت , من و اميد ديدار
كسي كه عاشق توست , هميشه عاشق توست
برو سفر سلامت , برو خدا نگهدار گناهكار
هي مي گن برو ولي پا نمي دن
به ما جربزه ي دريا نمي دن
اونقده بارگناهم زياده
منو تو جهنمم را نمي دن
عاشقاي كهنه كاري مثل من
تار زلفا تو به دنيا نمي دن
دم دروازه دريا واستادن
مردا با رو را به دريا نمي دن زير باران
بريده چشم هاي تو امانم
بگو آخر چه مي خواهي زجانم ؟
تو و آن چشم هاي قهوه اي رنگ
من و اين اشك هاي بي امانم
پر از دارو درخت و آفتابم
چگونه مي شود عاشق نمانم ؟
چگونه مي شود از تو نگويم ؟
چگونه مي شود از تو نخوانم ؟
شبي عاشق شدم در زير باران
تراهم زير باران مي كشانم
به ياد چشمهايت نرگسي مست
دوباره كنج گلدان مي نشانم
دلم سرشار شور و شعر و شوق است
دعا كن تا ابد عاشق بمانم بانوي ارديبهشتي
شعري برايت سرودم , شعري برايم نوشتي
اي دختر باد و باران بانوي ارديبهشتي
بر شيشه هاي اتاقم نام تو را مي نويسم
بر شيشه هاي اتاقت نام كه را مي نوشتي ؟
باران تندي مي آيد ما بي كلاهيم و بي چتر
سقف اتاقم ترك خورد آن كلبه چوب و خشتي
ته مانده استكان را بر خاك ما مي فشانند
ساغر بدستان عاشق دوشيزگان بهشتي
شعله نگاهان اين شهر آتش به جانم كشيدند
يارب مگر چشمشان را از جنس آتش سرشتي ؟ ميرزا كوچيك
كفش سفر براي ما خودش يه تاولي شده
پاهاي ما مبتلا به درداي مفصلي شده
كجايي تا كه ببيني باغبون پينه به دس
چنار پير دهكده چه ساده صندلي شده ؟
يه پهلوون پنبه مي گن تازگيا تو كوچه ها
جار ميزنه جانشين پورياي ولي شده
كاري نكن تو شهرتون فردا بگن كه شاعري
پابه پاي ميرزا كوچيك رفته وجنگلي شده يــــــــاد
ترا من مي شناسم آري آري سالهاي سال پيش از اين
هزاران سال پيش از آتش و آيينه و آلآله و نسرين
هميشه عاشق تو بوده ام , تو بودي از روز ازل با من
شبي در هيئت حوا ’ شبي در قامت ليلي ، شبي در چهره شيرين
شبي گيسو پريشان كرده بودي آمده بودي لب ايوان
و من از لابلاي شاخه ها مي ديدمت ، مي آمدم ، آهسته پاورچين
تو از نسل كدام ارديبهشتي ، اي كه در آيينه مي رقصي ؟
تو را من ديده بودم سالهاي پيش در باران فروردين شکستند
پر و بال عبورم را شکستند
قفس داران غرورم را شکستند
هميشه جنگلم گرچه تبرها
درختان قطورم را شكستند
بدان دستم فداي پنجره شد
اگر دست جسورم را شكستند
بخوان شايد قناري ها پس از من
سكوت سرد گورم را شكستند
اگر بي حوصله گفتم ، ببخشيد
دل تنگ صبورم را شكستند بانــــــو
چهره افروخته و زلف پريشان بانو
آمد آهسته شبي تا لب ايوان بانو
مي كند غارت و انگار كه در نيشابور
مغولي تاخته در كوچه ايمان , بانو
لرزه افتاده به اندام غزل هايم باز
اين بلا چيست ؟ بگو زلزله ؟ طوفان ؟ بانو
چشم من عادت ديرينه به شب كرده ببند
روزن و پنجره ي ماه گريبان بانــــــــو
گره از روسريت باز شده كه غزلــــــم
مي دهد بوي گل ميخك و ريحان بانو
عصر يك جمعه دلگير مرا خواهي برد
كوچه نم زده شرجي باران بانو ؟ پلاك شكسته
من اين پلاك و استخوان را مي شناسم
اين نعش بي نام و نشان را مي شناسم
پيراهني از جنس يوسف دارد اين باد
يعقوبم و اين بي نشان را مي شناسم
خاكستر ققنوس در تابوت ؟! هيهات !
من خوب اين آتشفشان را مي شناسم
يك جاده از سمت شلمچه تا ملائك
اين جاده تا كهكشان را مي شناسم
در قاب عكست مي زني لبخند ديريست
من اين نگاه مهربان را مي شناسم
اين شهر سنگي برده از خاطر شما را
اين كوفه و اين كوفيان را مي شناسم
فصل غريبي بود فصل با تو بودن
زيباترين فصل جهان را مي شناسم قحطي لبخند
بايد غزل با شعله خويشاوند باشد
بايد غزل تنها پل پيوند باشد
وقتي دلت آتش بگيرد از نگاهي
بگذار ديگر قحطي لبخند باشد
وقتي قرار انتظاري نيست در كار
فرقي ندارد ساعت تو چند باشد
وقتي شغالي مي شود سلطان جنگل
بايد كه شير شرزه هم در بند باشد
آغا محمد خان فتنه كي توانست ؟
يك لحظه حتي جانشين زند باشد
پيري به من گفت آري شير، شير است
حتي اگر هم سالها در بند باشد ناشدني
تا تو توئي و من منم اين ما شدني نيست
اين بركه ي گنديده كه دريا شدني نيست
اين گونه كه خورشيد به خواب سرشب رفت
اين شام سيه را سرفردا شدني نيست
« ما گمشده در گمشده در گمشده هستيم »
اين گم شده در گم شده پيدا شدني نيست
درها همه ديوار شده ، روزنه ها سنگ
اين پنجره ي رو به ابد واشدني نيست
پيراهن يوسف ته اين چاه كه پوسيد
يعقوب من اين چشم تو بينا شدني نيست
اي نا شده ي تا به ابد كاش كه مي شد
افسوس كه اين نا شدني ها شدني نيست